
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۲۱۸
۱
آن شوخ که داد دلبری داد
در فن ستمگریست استاد
۲
بنیاد مرا بخواهد او کند
کرده است دگر ستیزه بنیاد
۳
از جور و جفاش کی برم جان
و ز بیدادش کجا برم داد
۴
از غمزهٔ کافرش صد افغان
و ز دست غمش هزار فریاد
۵
یک لحظه نمیرود ز یادم
یک لحظه نمیکند مرا یاد
۶
باد است بگوش او حدیثم
آندم که رساندش بدو باد
۷
خرم چو شوم دلش غمین است
گردم چو غمین دلش شود شاد
۸
گر جان خواهد فدا توان کرد
ور دل خواهد بجان توان داد
۹
بیهوده بگرد عقل گشتم
عشقست که داد را دهد داد
۱۰
مهر معشوق و آتش عشق
در سینه فیض تا ابد باد
تصاویر و صوت

نظرات