فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۲۱۹

۱

هرکجا بود خوبی در فنون حسن استاد

در رموز معشوقی از تو میبرد ارشاد

۲

زلف کافرت سرکش تیر غمزه‌ات جانکاه

دین ز دست این نالد جان از او کند فریاد

۳

عشق تو خرابم کرد هجر تو کبابم کرد

از لبت شرابم ده زنده‌ام کن و آباد

۴

بیتو چون توانم زیست با تو چون توانم بود

هجر میکند بیداد وصل میکند بنیاد

۵

هجرت آتش افروزد وصل پاک می‌سوزد

ای ز هجر تو فریاد وی ز دست وصلت داد

۶

چند اسیر خود باشیم از خودم بخر جانا

گرد سر بگردانم لیکنم مکن آزاد

۷

از خودم رهائی ده تا همه ترا باشم

محو ذکر تو گردم جز تو هیچ نارم یاد

۸

خواهم از خود آزادی تا ترا شوم بنده

چون ترا شدم بنده از جهان شوم آزاد

۹

بی‌تو در نفیرم من در غم و زحیرم من

خویش را بمن بنما تا شود ز رویت شاد

۱۰

فیض میردا ز دوریت و ز بلای مهجوریت

کی تو این روا داری چون پسندی این بیداد

تصاویر و صوت

نظرات