
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۲۳۴
۱
خنگ آنکو دلش شد از جهان سرد
روانش یافت از برد الیقین برد
۲
تعلقها بدل خاریست یک یک
خوش آنکو از دلش خاری بر آورد
۳
نمیدانم چسان میبایدم زیست
شود تا ما سوی الله بر دلم سرد
۴
نمیدانم چه حلیت باید اندوخت
بر آرم تا ز خارستان دل و درد
۵
نمیدانم که خواهم باخت یا برد
بریزم رو برو بر تخته نرد
۶
نمیدانم چه میباید مرا گفت
نمیدانم چه میباید مرا کرد
۷
ز گرمیهای خامان سوخت جانم
دلم افسرد از گفتار دم سرد
۸
خداوندا مرا بینائیی ده
ندانم که چه باید گفت و چون کرد
۹
نمیسازد ترا جز نیستی فیض
بر آور از نهاد خویشتن گرد
نظرات