
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۲۴۳
۱
دل من بیاد جانان ز جهان خبر ندارد
سر من بغیر مستی هنری دیگر ندارد
۲
هنر دگر نباشد بر ما بغیر مستی
نبود هنر جز آنرا که ز خود خبر ندارد
۳
کند آنکه عیب مستان نچشیده ذوق مستی
خودش او تمام عیب است و یکی هنر ندارد
۴
ز ره ملامت آئی و گر از در نصیحت
چه کنی بمست عشقی که در او اثر ندارد
۵
تو که زاهدی بپرهیز تو که عابدی سحرخیز
سر من مدام مست و شب من سحر ندارد
۶
من و باز عشق و رندی که درین خرابهٔ دل
همه علم و زهد کشتیم و یکی ثمر ندارد
۷
دل ماست شاد و خرم بهر آنچه میکند دوست
غم آن نمیخورد فیض که دعا اثر ندارد
نظرات
مجتبی آموزگار
حسین مشکآبادیان