
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۲۴۴
۱
گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد
گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد
۲
گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد
گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد
۳
گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است
گفتا بدل رهی نیست این خانه در ندارد
۴
گفتم تو گوی خوبی از دلبران ربودی
گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد
۵
گفتم که بر فلک هست خورشید و ماه تابان
گفتا که همچو روئی شمس و قمر ندارد
۶
گفتم رهی بکویت بنمای اهل دل را
گفتا که راه عشقست راهی دگر ندارد
۷
گفتم که از غم تو تا چند زار نالم
گفتا که در دل ما زاری اثر ندارد
۸
گفتم که فیض در عشق از خویش بیخبر شد
گفتا کسیست عاشق کز خود خبر ندارد
نظرات