
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۲۶۰
۱
جان گذر میکند آن به که بجانان گذرد
قطره شد بیمدد آن به که بعّمان گذرد
۲
دل چو غم میخورد آن به که غم دوست خورد
عمر چون میگذرد به که بسامان گذرد
۳
تا بکی وقت بلاطایل و بیهوده رود
تا بکی عمر بلایعنی و خسران گذرد
۴
چند اوقات شود صرف جهان فانی
نه در اندیشهٔ آغاز و نه پایان گذرد
۵
حیف از این عمر گرانمایه که هر لحظه از آن
صرف طاعات توان کرد و بعصیان گذرد
۶
گوش جان وصف حدیث تو کنم تا جانرا
لحظه لحظه بنظر حوری و غلمان گذرد
۷
جان و دل هر دو نثار تو کنم تا بر من
متصل لشکر دل قافله جان گذرد
۸
دل بعشق تو دهم تا رمقی در دل هست
جان برای تو دهم تا بجهان جان گذرد
۹
هر که در کشتی عشق آمد ازین قلزم دهر
کی دگر در دلش اندیشهٔ طوفان گذرد
۱۰
فیض دشوار شود کار چو گیری دشوار
ور تو آسان شمری مشکلت آسان گذرد
نظرات