فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۲۷

۱

اگر خرند زعشاق جان سوخته را

روان بدوست برم این روان سوخته را

۲

کشد چو شعله زحرف فراق دوست نفس

کشم بکام خموشی زبان سوخته را

۳

زآتش دل من حرف در دهن سوزد

کسی چگونه بفهمد بیان سوخته را

۴

خبر ببر ببر دلبر ای صبا و بگوی

سزد که رحم کنی عاشقان سوخته را

۵

بگو زسوختگان آتشین رخان پرسند

ترا چه شد که نپرسی فلان سوخته را

۶

زهم بپاش صبا قالبم بپاش افکن

مهل که دفن کنند استخوان سوخته را

۷

بسوخت زآتش عشقش تنم طبیب برو

دوا چگونه توان خستگان سوخته را

۸

فتاد آتش عشقش بدل زمن کم شد

کجا روم زکه پرسم نشان سوخته را

۹

حدیث سوختگانست بهرخامان حیف

خبر کنید زمن همدمان سوخته را

۱۰

دهان و کام و زبان سوخت زاولین سخنش

بگو به فیض به بندد دهان سوخته را

تصاویر و صوت

نظرات