
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۲۹۳
۱
هر که بیمار تو باشد درد بیمارش نباشد
نشنود قول طبیبان با دوا کارش نباشد
۲
مست عشق ار زهر نوشد یا شکر فرقی نباشد
بر سرش گر تیغ بارد هیچ آزارش نباشد
۳
از حبیب ار جور بیند لطف میپندارد آن را
لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد
۴
هر که رسوا گردد از عشق بت صاحب جمال
از ملامت سر نپیچد عیب کس عارش نباشد
۵
دوشبگذشتمبکویمی فروشان زاهدی بامن بگفت
باده صوفی می ننوشد با گنه کارش نباشد
۶
گفتمش صافی نگردد تا ننوشد باده صافی
ذوق مستی تا نیابد نزد او بارش نباشد
۷
میکند بر خویشتن دشوار عاقل کارها را
بر خود ار آسان بگیرد عشق دشوارش نباشد
۸
بر فراز آسمان کی جای یابد چون مسیحا
جز کسی کو در زمین فکر خرو بارش نباشد
۹
فیض مگذر زان سخن کانرا نمیآری بجای
بد بود گفتار آنکس را که کردارش نباشد
نظرات