
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۳۰۱
۱
گر خون دل از دیده روان شد شده باشد
رازی که نهان بود عیان شد شده باشد
۲
گر پرده بر افتاد ز عشاق بر افتد
ور حسن تو مشهور جهان شد شده باشد
۳
دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت
جان نیز اگر بر سر آن شد شده باشد
۴
از حسرت آن لب گر از این دیدهٔ خونبار
یاقوت ترو لعل روان شد شده باشد
۵
بر یاد رخت دیده غمدیدهٔ عشاق
بر هر مه و مهر ار نگران شد شده باشد
۶
هر کو گل رخسار تو یکبار بهبیند
گر جامه در آن نعرهزنان شد شده باشد
۷
چون رخش تجلی بجهانی بجهان تو
عقل از سر نظار گیان شد شده باشد
۸
در دیدهٔ عشاق عیانی تو چو خورشید
رویت گر از اغیار نهان شد شده باشد
۹
آئی چو بر فیض نماند آنرا روئی
تو شاد بمان او ز میان شد شده باشد
تصاویر و صوت

نظرات