
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۳۱۵
۱
ندادم دل بعشق و جان روان شد
دریغا حاصل عمرم زیان شد
۲
بتن تا میرسیدم جان شد از دست
بجان تا میرسیدم از جهان شد
۳
نفس تا میزدم می شد بغفلت
مکان تا گرم میکردم زمان شد
۴
مرا در خواب کرد انفاس و بگذشت
ز خود غافل شدم تا کاروان شد
۵
شدم تا بر خدا بندم هوا برد
چنین میخواستم دل را چنان شد
۶
همه عمرم درین اندیشه بگذشت
که عمرم صرف باطل شد همانشد
۷
بغفلت رفت عمر و فکر غفلت
ندانستم چه سان آمد چه سان شد
۸
اگرچه فکر غفلت هوشیاری است
ولی راضی بآن کی میتوان شد
۹
نبردم بهرهٔ از عمر صد حیف
که جان فیض بیجان از جهانشد
۱۰
خوش آنکو گشت دلدارش دلارام
غم جانانش جان افزای جان شد
نظرات