
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۳۲۹
۱
دست از دلم بدار که تابم دگر نماند
از بس سرشک ریختم آبم دگر نماند
۲
تا چند و چند با دل خونین کنم عتاب
گشتم خجل ز خویش عتابم دگر نماند
۳
ای یار غمگسار دگر حال دل مپرس
بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند
۴
پندم دگر مده که نمانده است جای پند
لب را به بند تاب خطابم دگر نماند
۵
آسودگی نماند دگر در سرای تن
بیزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند
۶
پایم فتاد از ره و دستم ز کار ماند
پیری شتاب کرد و شتابم دگر نماند
۷
دیریست درد میکشم از عیش روزگار
در جام خوشدلی می نابم دگر نماند
۸
در جستوجوی آب کرم بر و بحر را
گشتم بسی بسر که سرابم دگر نماند
۹
ای یار فیض برده ز باران صحبتم
دامان بگش ز فیض سحابم دگر نماند
نظرات