
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۳۳۲
۱
کوه عقلی و بیابان جنونم دادهاند
حیرتی دارم از این، کین هر دو چونم دادهاند
۲
از فلک روزی نخواهم نعمت عشقم بس است
در دل از غم رزقهای گونه گونم دادهاند
۳
داده اندم بیخم و مینا و ساغر باده ها
دادهاند اما نمیدانم که چونم دادهاند
۴
گاه رندم گاه زاهد گاه خشکم گاه تر
بادهٔ از جام سرشار جنونم دادهاند
۵
مستیم امروز از اندازه بیرون میرود
یکدو ساغر دوش پنداری فزونم دادهاند
۶
گاه بیمارم گهی خوش گاه سرخوش گاه مست
غالباً چشمان جادویت فسونم دادهاند
۷
میخورم خون جگر از خوان عشقت روز و شب
از قضا بهر غذا همواره خونم دادهاند
۸
میخورم خون جگر تا میبرم روزی بسر
قسمت از خوان قضا بنگر که چونم دادهاند
۹
ای که گفتی سوختیای فیض و کارت خام ماند
آری آری چون کنم بخت زبونم دادهاند
نظرات