
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۳۷۸
۱
هرکجا آن ماهسیما میرود
بس دل و بس دین به یغما میرود
۲
گر به صحرا رفت دریا میشود
ز آب چشمی کان به صحرا میرود
۳
ور به دریا میرود خون میشود
بس که خون دل به دریا میرود
۴
سرو آزادی نخواهد بعد از این
گر به باغ آن سرو بالا میرود
۵
میشود گل رنگرنگ از شرم اگر
در چمن بهر تماشا میرود
۶
زلف و گیسو چون پریشان میکند
در سر شوریده سودا میرود
۷
نشنود دل پند واعظ لب ببند
این سخنهای تو بیجا میرود
۸
از می لعل شکرریز لبش
بر زبان فیض اینها میرود
تصاویر و صوت

نظرات