فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۳۸۹

۱

دل بستم اندر مهر او تا او برای من شود

بیگانه کشتم از دو کون تا آشنای من شود

۲

مهرش بجان میکاشتم تا بر دهد مهر و وفا

دردش بدل می داشتم کاخر دوای من شود

۳

او را سرا پا من نخست مهر و وفا پنداشتم

کی گفتمی کان بی‌وفا جور و جفای من شود

۴

پروردم آن بالا بناز تا کش شبی در بر کشم

کی این گمان بردم که او روزی بلای من شود

۵

گفتم نخواهد کرد او بر من کسی را اختیار

کی گفتم او را مدعی آخر بجای من شود

۶

گشتم بدل خار غمش کارد گل شادی ببار

در خاطرم کی میخلید کو غم فزای من شود

۷

گفتم تواند بود فیض در خدمتت بندد کمر

گفتا شود تاج سران گر خاک پای من شود

تصاویر و صوت

نظرات