
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۳۹۸
۱
خواست دلم که ماتمم سور شود نمیشود
از سرم آتش هوا دور شود نمیشود
۲
از سر بوالهوس هوس جز غم عشق کی برد
ظلمت شب بغیر روز نور شود نمیشود
۳
مهر بتان دلفریب عقل ز سر نمیبرد
مستی باده هوس شور شود نمیشود
۴
آنکه چشید ذوق می میل بزهد کی کند
دیده که دید روی دوست کور شود نمیشود
۵
زاهد خشک را شراب مست کند نمیکند
دیو بصحبت ملک حور شود نمیشود
۶
زاهد اگر ز بهر خلد شعله شود دلش چه سود
هر حجری ز آتشی طور شود نمیشود
۷
خوی بدی چه جا گرفت می نرود بپند کس
مار چگونه از فسون مور شود نمیشود
۸
دوش دلم ز بار خلق کاش رهد نمیرهد
پای گران ز سر مرا دور شود نمیشود
۹
یار بوعدهٔ گهی خاطر فیض خوش کند
ماتم من بدین فسون سور شود نمیشود
تصاویر و صوت

نظرات