فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۴۰۸

۱

مژده‌ای از هاتف غیبم رسید

قفل جهانرا غم ما شد کلید

۲

گوی ز میدان سعادت ربود

هر که غم ما بدل و جان خرید

۳

صاف می عشق ننوشد مگر

آنکه ز هستیش تواند برید

۴

آنکه ازین باده بنوشد زند

تا با بد نعرهٔ هل من مزید

۵

سیر نگردد بسبو یا بخم

کار وی از جام بدریا کشید

۶

تا چه کند در دل و در جان مرد

نشاه این باده چو در سر دوید

۷

ساقی از آن نشاه تجلی کند

عاشق بیچاره شود نابدید

۸

حد و نهایت نبود عشق را

کی برسد وصف شه بی‌نذید

۹

کوش که تا صاحب معنی شوی

فیض نسازد بتو گفت و شنید

تصاویر و صوت

نظرات