فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۴۱۱

۱

در سر چو خیال تو درآید

درهای فرح برخ گشاید

۲

هرگاه به یاد خاطر آئی

فردوس برین بخاطر آید

۳

نام تو چو بر زبان رانم

هر موی زبان شود سراید

۴

جان را بخشد حیات تازه

پیکی که ز جانب تو آید

۵

چشم از خط نامه نور گیرد

جان فیض ز معنیش رباید

۶

تا دیده بخون دل نشوئی

حاشا که دوست رخ نماید

۷

چشم نگریسته در اغیار

آن حسن و جمال را نشاید

۸

تا دل نکنی ز غیر خالی

در وی دلدار در نیاید

۹

حق در دل آن کند تجلی

کاین آینه از سوی زداید

۱۰

چشمی که گذر کند ز صورت

معنیش جمال می‌نماید

۱۱

چشم سر و سر گشوده دارم

تا او ز کدام در در آید

۱۲

چون فیض دل شکسته دارد

او را رسد ار غمی سراید

تصاویر و صوت

نظرات