
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۴۱۳
۱
زاهدم گفت زهد میباید
از من این کارها نمیآید
۲
جام می گیرم ار بکف گیرم
شاهدی گر کشم ببر شاید
۳
زهد جز اهل عقل را نسزد
رند را جام باده میباید
۴
من و مستی و عشق مه رویان
ناصحم بهر خویش میلاید
۵
آنچه باید نمیتوانم کرد
کنم از دستم آنچه میآید
۶
دادهام خویش را بدست بتان
میکشم آنچه بر سرم آید
۷
خویش را وقف شاهدان کردم
تا شهیدم کنند و جان پاید
۸
گر کشندم بلطف میزیبد
ور کشندم بقهر میشاید
۹
بر سر عاشقان خود این قوم
هر چه آرند شاید و باید
۱۰
خوشتر از شهدو شکرست ای فیض
زهر کز دست دوستان آید
نظرات