
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۴۱۷
۱
هر دل که عشق ورزد از ما و من برآید
کوشم بجان درین کار تا جان ز تن برآید
۲
از عشق نیست خوشتر گشتم جهان، سراسر
سوی یقین گر آید از شک و ظن برآید
۳
زهر فراق نوشم بهر وصال کوشم
حکمش بجان نیوشم تا کام من برآید
۴
گر سر دهم نفس را آتش فتد در افلاک
گر در چمن کشم آه دود از چمن برآید
۵
گر آتش نهانم پیدا شود بمحشر
دوزخ بسوزد از رشک دودش ز تن برآید
۶
گر روی تو به بینم هنگام جان سپردن
قبرم بهشت گردد نور از کفن برآید
۷
بر باد بوی زلفت ار جان شود ز قالب
سنبل ز خاک قبرم مشک از بدن برآید
۸
حمد تو می نگارم بر لوح هر هوائی
شکر تو میگذارم هر جا سخن برآید
۹
گر شعر فیض خواند واعظ فراز منبر
بس آه آتش افروز از مرد و زن بر آید
تصاویر و صوت

نظرات
احمد