فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۴۱۸

۱

زهر فراق نوشم تا کام من برآید

بهر وصال کوشم تا جان ز تن برآید

۲

دل بر جفا نهادم تا می‌توان جفا کن

از جان کشم جفایت تا کام من برآید

۳

تخم وفات در جان کشتم که چون بمیرم

شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید

۴

گر بی‌وفاست معشوق کان وفاست عاشق

عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید

۵

وقف تو کرده‌ام من جان و دل و سر و تن

در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید

۶

هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد

باید غریب گردد ز اهل و وطن برآید

۷

چون در سفر تو باشی صد جان فدای غربت

گر ره‌زنی تو مقصود از راهزن برآید

۸

در حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکو

انجام هر مهمی از حسن و ظن برآید

تصاویر و صوت

نظرات