
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۴۲۷
۱
در جان و دل چو آتش عشقش علم کشید
سلطان صبر رخت به ملک عدم کشید
۲
مهرش چو جای کرد در اوراق خاطرم
بر حرفهای غیر یکایک قلم کشید
۳
دل را که بود طایر قدسی بریخت خون
شوخی نگر که تیغ بصید حرم کشید
۴
شد زنده سر که در قدم دوست خاک شد
جان مرد چون ز درگه جانان قدم کشید
۵
در بزم عشق هرکه به عیش و طرب نشست
بس جرعها ز خون جگر دم بدم کشید
۶
گرچه بسی کشید دلم از شراب عشق
از جام بود خم و سبو بحر کم کشید
۷
ز نهار فیض دست مدار از شراب عشق
تا آنزمان که بحر توانی بدم کشید
نظرات