
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۴۴۳
۱
شهر یارم آرزو شد در دیار در دیار
در دیارم برد آخر تا دیار شهریار
۲
بود عقل و هوش یارم بردم از سر هوش یار
در طریق عشقبازی هستم اما هوشیار
۳
ارزو بوئی صبا سویم که جانم آرزوست
هم بیار از من خبر بر هم خبر از وی بیار
۴
گفت آن مهرو که هر مهرو نمایم همچو بدر
روی بنمود و هلالی گشتم اندر انتظار
۵
بارها گفتم که بارت میکشم باری بده
بر درت یکبار بارم داردم در زیر بار
۶
چون از آن گلزار گشتم سوی گلزار آمدم
چون هزاران صد هزاران ناله کردم زار زار
۷
روزگار من گذشت و روزگار من گذشت
حالیا در ماتم خود میگذارم روزگار
۸
راح روحی فی هواه راح قلبی من هموم
مرحبا بالموت راحاً لیس فیها من خمار
۹
فاض قلب الفیض من فیض الحکم فیضوضه
کالسحاب الماطر الفیاض او فیض البحار
نظرات
ابراهیم خضرایی
پوریا