
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۴۵۷
۱
تجلی حسنه من معدن النور
فدّک القلب منی دکه الطور
۲
حرزت صاعقا ثم استفقت
رأیت الموت و الاحیا بلاصور
۳
تخرب فی هواه دار جسمی
و لکن بیت قلبی فیه معمور
۴
و من ینظر الی آیات وجهه
یجده مصحفّافی الحسن مسطور
۵
حوالی خده شعرات خضر
کان المسک ممزوج بکافور
۶
و ما الخضراء شعرا حول فیه
فراهم آمدهٔ گرد شکر مور
۷
نهنگ عشق دل را لقمهٔ کرد
چو افتادم در این در یاری پر شور
۸
دموعی بحر و الهجران نیران
من بیچاره غرق بحر مسجور
۹
ازینسان شعرها میگوئی ای فیض
نویسد تا ملک بر رق منشور
نظرات