فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۴۷۸

۱

ای دل اندر راه او ده اسبه ران را جل مباش

چست ران چالاک رو لابث مشو کاهل مباش

۲

تا جمال او نه بینی یک نفس ساکن مشو

تا نیایی وصل ره رو رهن هر منزل مباش

۳

خویشتن را بی‌محابا در خطرها در فکن

در میان بحر رو وابسته ساحل مباش

۴

راه دور و وقت دیر و مرکبت زشت و ضعیف

بال عشقی چو بپر در بند آب و گل مباش

۵

دمبدم در هر قدم هوش دگر در سر در آر

آگهی در آگهی جو مست لایعقل مباش

۶

آگهی گر نیستت با عشق میکن احتیاط

رو دلیلی جو چو عقلت نیست بی عاقل مباش

۷

جمله عالم را همه حق دان و در حق ثبت شو

حق شنو حقگوی و حق‌بین حق شنو باطل مباش

۸

چون حدیث او کنی سر تا بپا گفتار شو

چون شراب او کشیدی مست شو غافل مباش

۹

تا توانی همچو فیض از مغز کو بگذر ز پوست

همچو شعر شاعر بیمغز ولا طایل مباش

تصاویر و صوت

نظرات