
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۴۸۰
۱
چو مرد او شدی مردانه میباش
چو مست او شدی مستانه میباش
۲
اگر در سر هوای دوست داری
ز خویش و آشنا بیگانه میباش
۳
چه خواهی لذت مستی بیابی
شراب عشق را پیمانه میباش
۴
چه درهای سعادت بازخواهی
کلید عشق را دندانه میباش
۵
چو زلف او پریشان شد بصد دل
درو آویز خود را شانه میباش
۶
و گر زلفش شود زنجیر عشاق
برو عاشق شو و دیوانه میباش
۷
چو گل باشد تو بلبل باش و مینال
و گر شمعست رو پروانه میباش
۸
اگر جز جان تو مسند کند دوست
فغان کن ناله کن حنانه میباش
۹
تو یک قطره ز بحر لامکانی
درون این صدف دردانه میباش
۱۰
خمش کن گفتگو بگذار ای میباش
دهانرا مهرکن بی چانه میباش
تصاویر و صوت

نظرات