
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۴۸۷
۱
دل برد از من ترک قباپوش
بسته کمر من در خیل هندوش
۲
از حد چو بگذشت ایام هجرش
در خفیه رفتم تا بر سر کوش
۳
گفتم وصالت گفتا رخ دوست
تا وقتش آید اکنون تو میکوش
۴
گفتم نگاهی گفتا که زود است
چندی بحسرت خون جگر نوش
۵
گفتم که لطفی گفتا که خامی
در دیگ قهرم یکچند میجوش
۶
گفتم که زلفت زد راه دینم
گفتا چه دینی پر زهد مفروش
۷
گفتم که خون شد دل در غمت گفت
در یاد ما کن دل را فراموش
۸
گفتم که هجرت بنیاد ما کند
گفتا که ای فیض بیهوده مخروش
۹
رفتم که دیگر حرفی بگویم
بر لب زد انگشت یعنی که خاموش
تصاویر و صوت

نظرات