
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۴۸۹
۱
چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریش
که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
۲
فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
۳
ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسی آمده بره در پیش
۴
هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
۵
یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
۶
بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
۷
یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
۸
یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
تصاویر و صوت

نظرات