
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۴۹۱
۱
عالم چو خاتمیست که این است عشق قص
از قصهاست قصهٔ عشق احسن القصص
۲
حق در کلام خویش بآیات مستبین
در شأن عشق و رتبه عالیش کرد نص
۳
ارواح ما ز عالم قدسست و کان عشق
محبوس در بدن شده کالطیر فی القفص
۴
روزی چو کرد حصه مقسم قرار داد
خون جگر وظیفهٔ عشاق زان حصص
۵
بس دور شد که دور فتادیم ز اصل خویش
طول النوی بحر عنا هذه الغصص
۶
عاشق فنای خویش طلب میکند مدام
اهل عزیمتست نمیجوید او رخص
نظرات