
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۵۳۷
۱
در جهان افگندهٔ غوغای عشق
عالمی را کردهٔ شیدای عشق
۲
آفتاب و ماه و اخترها روان
روز و شب سرگشتهٔ سودای عشق
۳
کرد مینای فلک قالب تهی
بر زمین تا ریختی صهبای عشق
۴
میدهد جانرا حیوتی دم بدم
صور اسرافیل بی آوای عشق
۵
میکشد جانهای اهل دل ز تن
دست عزرائیل استیلای عشق
۶
عقلها را همچو سحر ساحران
میکند یک لقمه اژدرهای عشق
۷
رفته رفته میشوم از خود تهی
تا سرم پر گردد از سودای عشق
۸
در دل شب عاشقانرا عیشهاست
خوشتر است از روزها شبهای عشق
۹
روزهای تیره بر شبها فزود
عمر من شد یک شب یلدای عشق
۱۰
ای تهی از معرفت زحمت ببر
فیض داند قدر نعمتهای عشق
نظرات