
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۵۴۲
۱
عاشق که بود غلام معشوق
سرمست علیالدوام معشوق
۲
از خویشتنش خبر نباشد
دایم مست مدام معشوق
۳
مستی نکند ز آب انگور
مستیش همه ز جام معشوق
۴
برخواسته از سر دو عالم
پابنده شده بدام معشوق
۵
از کام و هوای خویش رسته
کامش همه گشته کام معشوق
۶
گامی ننهاده هیچ جائی
جز بر آثار گام معشوق
۷
گم کرده نشان و نام خود را
گشته است نشان بنام معشوق
۸
وحشی صفت از جهان رمیده
وز جان و دلست رام معشوق
۹
گوش هر قوم با سروشی است
گوش فیض و پیام معشوق
نظرات