فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۵۸۰

۱

میدمد هر دم خیالت روحی اندر قالبم

روز میگردد ز خورشید دل‌افروزت شبم

۲

میتپد دل شمع رویت را چو می‌بینم ز دور

چون شدی نزدیک چون پروانه در تاب و تبم

۳

من که تاب دیدن رویت نمی‌آرم چسان

طاقت آن باشدم تا لب گذاری بر لبم

۴

چون خیالت دم بدم در اضطراب آرد مرا

پس وصالت تا چه خواهد کرد با روز و شبم

۵

جان و دل سوزد فراقت وصل دین غارت کند

ای فدایت جان و دل وصل تو دین و مذهبم

۶

با تو بودن بی‌تو بودن هیچیک مقدور نیست

چارهٔ سازد مگر فریاد یارب یاربم

۷

نیست پایانی رهت را راه خود مقصود نیست

مانده‌ام حیران ندانم چیست آخر مطلبم

۸

فیض عشقست این شکایت ترک کن تسلیم شو

مهر ورزم جان کنم تا هست جان در قالبم

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
نفیس
۱۳۹۴/۰۸/۱۶ - ۲۲:۵۰:۱۸
درود برشمااین مصرع اینگونه صحیح است:پس وصالت تا چه خواهد کرد با روز و شبم کود اشتباه است