فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۶۲۳

۱

چون غمی زور آورد خود را به صحرا می‌کشم

ناله را سر می‌دهم از دیده دریا می‌کشم

۲

راز در دل بیش از این نتوان نهفتن چند و چند

بر سر هر چارسو بانگ علالا می‌کشم

۳

نی غلط کی می‌توان گفتن به هرکس راز دل

همدمی هرجا بیابم ناله آنجا می‌کشم

۴

هرکجا گردد دوچارم بی‌سراپا آگهی

بی‌سراپا در رهش سر می‌نهم وامی‌کشم

۵

روز بذل وصل جان‌افزای خود گر سر کشید

من به گرد کوی او از ضعف تن پا می‌کشم

۶

سرخوشم از نشئهٔ صهبای جام معرفت

چون نیابم محرمی این باده تنها می‌کشم

۷

آگهی باید ز سر جان و آنگه رنج تن

گر نباشم آگه از خود رنج بی‌جا می‌کشم

۸

گاه در چشمم درآید گاه در دل جا کند

از جمالش گاه ساغر گاه مینا می‌کشم

۹

از برای آنکه در عقبا بیابم راحتی

رنج گوناگون بسی در دارِ دنیا می‌کشم

۱۰

سر به سر صحرا ز دود آه من شد کوه کوه

تا نسوزد شهر آهم را به صحرا می‌کشم

۱۱

دردِ روزم را به شب می‌افکنم ز آشفتگی

کار دی را از پریشانی به فردا می‌کشم

۱۲

هر جمیلی از جمالش بادهٔ دارد دگر

باده‌های گونه‌گون زان حُسنِ یکتا می‌کشم

۱۳

دیده‌ام جامست و بت مینا و حسن دوست می

بادهٔ توحید حق زین جام و مینا می‌کشم

۱۴

آن صهیبی کو کند پرهیز از صهباییم

آن صهیبم من که با پرهیز صهبا می‌کشم

۱۵

فیض می‌خواهد که سرّ خویش را پنهان کند

من ز نظمش اندک‌اندک رازها وامی‌کشم

تصاویر و صوت

نظرات