فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۶۲۸

۱

بشست یار و زلف یار در بندم خوشا حالم

بدرد بی‌دوای دوست خرسندم خوشا حالم

۲

ندیدم چون وفائی در گلی در گلشن عالم

ز دل خار تعلق یک بیک کندم خوشا حالم

۳

برون کردم سر از خاک و ندیدم جای آسایش

دگر خود را درون خاک افکندم خوشا حالم

۴

بجز عشقم نیامد در نظر چیزی درین عالم

از آنرو عشق در جان و دل آکندم خوشا حالم

۵

جمال دوست در صحرای هستی چون تجلی کرد

وجود خویش را از خویشتن کندم خوشا حالم

۶

خیالش در نظر پیوسته هست اما پسندم نیست

بدیدار جمالش آرزومندم خوشا حالم

۷

گهی حیران آن رویم گهی آشفته زان رویم

گهی گریم بحال خودگهی خندم خوشا حالم

۸

چو حرف یار می‌گویم دهانم می‌شود شیرین

دهان چه پای تا سر آنزمان قندم خوشا حالم

۹

از آن خوشنود می‌باشم چو فیض از گفتهای خود

که حرف اوست کان بر خویشتن بندم خوشا حالم

تصاویر و صوت

نظرات