
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۶۳۴
۱
شب تار است روز من بیا خورشید تابانم
روان سوز است سوز من بیا ای راحت جانم
۲
بیا ای یار دیرینم بیا ای جان شیرینم
دمی بنشین ببالینم که جان بر پایت افشانم
۳
ترا خواهم ترا خواهم بغیر از تو کرا خواهم
بغیر از تو چرا خواهم توئی جانم توئی جانم
۴
ز شادی چون شوم خندان توئی پیدا در آن خنده
ز غم چون میکنم افغان توئی پنهان در افغانم
۵
زنی در من گهی آتش کنی گاهی دلم را خوش
کدامین بهتر است از لطف یا قهرت نمیدانم
۶
ز من پرسی که مرد دنییی ای فیض یا عقبی
نه مرد این نه مرد آن پریشانم پریشانم
۷
گروهی عالم و عاقل گروهی غافل و جاهل
من دیوانهٔ بیدل نه با اینم نه با آنم
نظرات