فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۶۴۰

۱

از دور بر خرامش قدت ثنا کنم

نزدیک چون رسی دل و جانرا فدا کنم

۲

دارم بزیر پرده ناموس مستیی

تا آنزمان که پرده بر افتد چها کنم

۳

صد راه عقل بسته شود اهل هوش را

گر یک ورق ز دفتر عشق تو وا کنم

۴

عالم بسوزد از نفس آتشین من

حرفی ز سوز سینه خود گر ادا کنم

۵

تا ریشهٔ ز جان بودم در زمین تن

حاشا ز دست دامن مستی رها کنم

۶

گویند ترک عشق و ره عقل پیش گیر

دیوانه‌ام مگر که چنین کارها کنم

۷

هر ذره در را بدوائی خریده‌ایم

من آن نیم که درد بدرمان دوا کنم

۸

بر آستان دوست نهادم سر نیاز

شاید بروی خویش در فیض وا کنم

۹

بر خاک مسکنت فتم و ناله سر کنم

باشد که در دلش ز ره عجز جا کنم

۱۰

از بهر یکنظر که بسوی من افکند

جا دارد ار هزار سحرگه دعا کنم

۱۱

در بحر آتشین بود ار گوهی مراد

تا نایدم بکف بدل و جان شنا کنم

۱۲

فیضم گرفته است جهانرا فروغ من

در یوزهٔ علوم ز دفتر چرا کنم

تصاویر و صوت

نظرات