فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۶۸۵

۱

از غیبب عدم رخت بهستی چو کشیدیم

از پرتو خورشید تو چون صبح دمیدیم

۲

چون چشم گشودیم بر آن چشمهٔ خورشید

از شعشه‌اش چشم چو خفاش کشیدیم

۳

پرسند گر از ما که چه دیدید در آنروز

گوئیم که دیدیم جمالی و ندیدیم

۴

دیدن نگذارد رخ خورشید جنابش

خورشید رخت چون نتوان گفت که دیدیم

۵

یکچند در آرامگه عالم بالا

با خیل ملک خوشدل و آسوده چریدیم

۶

چون روی نهادیم ز افلاک سوی خاک

سوی طرب و کودکی و جهل خزیدیم

۷

تشریف خرد قامت ما را چو بیاراست

در دامگه محنت ابلیس فتیدیم

۸

زین دامگه ای فیض چو سالم بدر آئیم

مستوجب اکرام و سزاوار مزیدیم

تصاویر و صوت

نظرات