
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۷۱۵
۱
تنم از خاک شد پیدا شود در خاک هم پنهان
ز جان تن بروید جان بماند شاد جاویدان
۲
بجز عشقم که سازد پاک ازین خاک کدورت ناک
بیا تا ماهی گردم درین دریای بی پایان
۳
ببندم خویش را بر عشق و بندد خویش را بر من
ندارم دستش از دامن ندارد دستم از دامان
۴
من و این عشق پر آشوب عشق و این سر پر شور
نهم سر بر سر این کار تا از تن برآید جان
۵
بمانم نقش عاشق را پس آنگه بگذرم از عشق
بجز معشوق یکتائی نه این ماند مرا نه آن
۶
شوم محو جمال او بسان ذره در خورشید
شوم گم در خیال او بسان قطره در عمان
۷
چو در حبس خودی ماندی برونآ فیض زین زندان
که تا دل وارهد از غم رود جان جانب جانان
تصاویر و صوت

نظرات