
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۷۴۲
۱
دلا برخیز و پائی بر بساط خود نمائی زن
برندی سر برار آتش درین زهد دریائی زن
۲
در آدر حلقه مستان و در کش یکدو پیمانه
بمستی ترک هستی کن دم از فرمانروائی زن
۳
کمر بر بند در خدمت چونی از خویش خالی مشو
ز بی برگی بجو برگ و نوای بی نوائی زن
۴
اسیر نفس بودن در خراب آباد تن تا کی
قدم در عالم جان نه در از خود رهائی زن
۵
بخلوتخانه وحدت درا از خویش یکتا شو
بسوز این خرقه یا چاکی برین دلق دو تائی زن
۶
زره گم گشتن اندر ظلمت آباد هوس تا چند
براه آی آتش اندر آرزوهای هوائی زن
۷
بیفکن آنچه در سر داری و پای اندرین ره نه
گدائی کن درین درگاه و کوس پادشائی زن
۸
بمردی وارهان خود را ازین بیگانگان بگسل
بشهر آشنائی آ صلای آشنائی زن
۹
ز پا افتادهٔ در راه وصل دوست خیزای فیض
دو دست استعانت در جناب کبریائی زن
نظرات
محمد سالمی
محمد سالمی