
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۷۵۶
۱
دلی داشتم رفت از دست من
کجا آید آن یار در شست من
۲
نه بشناختم قدر والای دل
ربود از کفم طالع پست من
۳
همه تار و پودم ز دل رسته بود
کنون رفت آن مایهٔ هست من
۴
دلی را که پروردهٔ عقل بود
فکند ان هوای زبر دست من
۵
ز دست هوا جام غفلت کشید
کی آید بهوش این سر مست من
۶
گشادم ره طبع و بستم خرد
فغان از گشاد من و بست من
۷
مگر حق گشاید دری فیض را
و گرنه چو میآید از دست من
نظرات