
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۷۷۸
۱
یکدمک پیش ما بیا بنشین
تا بچندت جفا بود آئین
۲
از غمت عاشقان دل شده را
آه جانسوز و اشگ خونین بین
۳
شاید ار رحم در دلت باشد
کندت درد نالهای حزین
۴
بنشین یک دم آتشی بنشان
بنشان آتشی دمی بنشین
۵
پرسشی گر کنی غریبی را
کم نگردد ترا بدان تمکین
۶
یکدمک یکدمک چه خواهد شد
جان من جان من بپرس و به بین
۷
زار و بیچاره در غمت چه کند
بیدل و بیکسی غمین و حزین
۸
کس شنیده است اینچنین ستمی
یا کسی دیده است یار چنین
۹
دشمن ار بیندم بگرید خون
آه ازین دوستان دل سنگین
۱۰
بیرخت گر بر آورم نفسی
آتش افتد در آسمان و زمین
۱۱
سردهم گر بکام دل آهی
دود آهم رسد به علیین
۱۲
جگر از راه دیده پی در پی
میکند دست و دامنم رنگین
۱۳
تا بنزد خودم بخوان بنواز
یا سرم را ببر بخنجر کین
۱۴
فیض از عشق اگر نداری دست
بردت عشق تا بهشت برین
نظرات