
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۸۳۴
۱
ای دوست بیا که طاقتم طاق شده
جان و دل و دین بوصل مشتاق شده
۲
شبها تا کی شمارم اختر گوئی
جسمم همه وقف این کهن طاق شده
۳
جان مانده ز فکر و ذکر و تن هم ز عمل
بر دوش روان بار بدن شاق شده
۴
نه صبر بدل مانده نه قوت ببدن
اعضای رئیسه روح را عاق شده
۵
اجزای تنم ز یکدگر پاشیده
شیرازه گسسته دفتر اوراق شده
۶
گفتن باشاره رفتنم با دست است
مژگانست زبان و ساعدم ساق شده
۷
چندی غم و خرمی بهم میخوردم
هر جرعه کنون غمیست راواق شده
۸
حالی دارم که هرکه بر من گذرد
تا دیده سراسر همه اشفاق شده
۹
ای فیض بیا ز شکوه بگذر تن زن
اینست که جان گذشته و چاق شده
۱۰
این ظلمت ظاهر بعدم گشته روان
باطن ز ثنای قدس اشراق شده
نظرات