
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۸۷۷
۱
گهی نان را فدای جان فرستی
گهی جان را فدای نان فرستی
۲
گهی دلرا دهی ذوق عبادت
که تا جانرا بر جانان فرستی
۳
کنی گه جان و دلرا خادم تن
پی نانشان باین و آن فرستی
۴
یکی را از می عشقت کنی مست
یکی را تره و بریان فرستی
۵
یکی را جا دهی در صدر جنت
یکی سوی چه نیران فرستی
۶
کنی به درد دشمن را بدرمان
ز دردت دوست را درمان فرستی
۷
بباری بر سر این برف و باران
بسوی کشت آن باران فرستی
۸
یکیرا مست گردانی ببازار
یکیرا ساغری پنهان فرستی
۹
خلاصی گه دهی تن را ز طوفان
ببحر جان گهی طوفان فرستی
۱۰
جزای طاعت آن خواهم که جان را
کنی مست و سوی جانان فرستی
۱۱
سزای معصیت خواهم که در دل
ز دردت آتش سوزان فرستی
۱۲
جواب مولویست این فیض کو گفت
اگر درد مرا درمان فرستی
نظرات