
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۸۹۳
۱
عشق تو دل هرکس بسته است بیک کاری
هر طالب سودی را برده است ببازاری
۲
اینجمع سحرخیزان زو شیفتهٔ مسجد
منصور اناالحق گوی آویخته برداری
۳
در هر سر از او شوری در هر دل از او نوری
هر قومی و دستوری از خرقه و زناری
۴
هر طایفهٔ راهی هر لشگری و شاهی
هر روی بدرگاهی هر یار پی یاری
۵
هر کس ز پی نوری سرگشته بظلماتی
از بهر گل روئی در هر قدمی خاری
۶
یک طایفه از شوقش بدریده گریبانی
یک طایفه از عشقش انداخته دستاری
۷
آن از طرب و شادی در خنده و آزادی
این از غم و از غصه رو کرده بدیواری
۸
قومی شده زوحیران نه مست و نه هشیارند
نی در صدد کاری نی بارکش باری
۹
هم را همه در کارند گر یار گر اغیارند
از دولت او دارد هر قوم خریداری
۱۰
خود فارغ و آزاده رو بسته و بگشاده
دل بدره و دل داده اینست عجب کاری
۱۱
فیض از همه واقف شد صراف طوایف شد
خود درهم زایف شد محروم خریداری
نظرات