فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۹۲۲

۱

گه به ایمای تغافل دل ما می‌شکنی

گه به مژگان سیه رخنه درو می‌فکنی

۲

جای هر ذره دلی در بن موئی داری

دل ز مردم چه ربائیّ و به صد پاره کنی

۳

می‌‌نگویم که دل از من مبر ای مایهٔ ناز

چون که بردی نگهش دار چرا می‌شکنی

۴

چون بگویم که نقاب از رخ چون مه برگیر

رخ نمائیّ و ربائی دل و برقع فکنی

۵

در صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل تر

آن قماش فلکی باز متاع چمنی

۶

از جفایت دل اگر شکوه کند معذوری

شیشه آن تاب ندارد که به سنگش بزنی

۷

فیض بس کن گله از یار نه نیکوست مکن

باید از خنجر از آن دست خوری دم نزنی

تصاویر و صوت

نظرات