
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۱۰۹
۱
ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست
کی خوشتر از این در همه عالم هوسی هست
۲
ای خواجه بهش باش که با آن لب مینوش
گر باده به اندازه ننوشی عسسی هست
۳
گر مرد رهی با خبر از نالهٔ دل باش
زیرا که به هر قافله بانگ جرسی هست
۴
یا قافله سالار ره کعبه ندانست
یا آن که به صحرای طلب بار بسی هست
۵
تنها نه همین اسب من اول قدم افتاد
کافتاده در این بادیه هر سو فرسی هست
۶
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
۷
از دیدهٔ دلسوختگان چهره مپوشان
ای آینه هشدار که صاحب نفسی هست
۸
تا داد مرا از تو ستمگر نگرفتند
کس هیچ ندانست که فریادرسی هست
۹
مرغ دلم از باغ به تنگ است فروغی
تا حلقهٔ دامی و شکاف قفسی هست
تصاویر و صوت

نظرات