فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۱۳۰

۱

چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت

قدمی چند پی مغبچگان باید رفت

۲

نقد جان را به سر کوی بتان باید داد

پاک شو پاک که در عالم جان باید رفت

۳

عیش کن عیش که دوران بقا چیزی نیست

باده خور باده که در خواب گران باید رفت

۴

می ز مینا به قدح ریز و ز عشرت مگذر

که به حسرت ز جهان گذران باید رفت

۵

مژه و ابروی او دیدم و با دل گفتم

که به جان از پی آن تیر و کمان باید رفت

۶

جوی خون از مژه‌ام کرده روان دل یعنی

که به جولانگه آن سرو روان باید رفت

۷

از غم روی تو بی صبر و سکون باید رفت

وز سر کوی تو بی نام و نشان باید رفت

۸

گر به حسرت ندهم جان گرامی چه کنم

کز سر راه تو حسرت نگران باید رفت

۹

خط سبز از رخ زیبای تو سر زد افسوس

که از این باغ به صد آه و فغان باید رفت

۱۰

حسرتم سوخت زمانی که فروغی می‌گفت

کز درت با مژهٔ اشک فشان باید رفت

تصاویر و صوت

نظرات