فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۱۴۷

۱

تا دلم در خم آن زلف سیه‌نام افتاد

چون غریبی است که در کشمکش شام افتاد

۲

سر ناکامی دل باختگان دانستم

تا مرا کار بدان دلبر خودکام افتاد

۳

چه کنم گر نکنم پیروی باد صبا

که میان من و او کار به پیغام افتاد

۴

نظر از روشنی شمس و قمر پوشیدم

تا نگاهش به من تیره سرانجام افتاد

۵

همه از فتنهٔ ایام ز پا افتادند

فتنهٔ چشم سیاهش پی ایام افتاد

۶

آن که هرگز قدمی از پی ناموس نرفت

بر سر کوی خرابات نکونام افتاد

۷

این همه باده که مستان سبو کش زده‌اند

جرعه‌اش بود که از لعل تو در جام افتاد

۸

ریخت تا دام سر زلف تو بر دانهٔ خال

می‌خورم حسرت مرغی که در این دام افتاد

۹

میگساری که لب و چشم تو بیند، داند

که چرا از نظرم شکر و بادام افتاد

۱۰

نامه گر سوخت ز تحریر فروغی نه عجب

که ز تفسیر غمت شعله در اقلام افتاد

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
سید محسن
۱۳۹۸/۱۰/۰۹ - ۰۵:۲۳:۴۴
تا دلم در خم آن زلف سیه فام افتاد-جرعه ایی بود که از لعل تو در جام افتاددرست است