
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۱۵۹
۱
هر سر که به سودای خط و خال تو افتد
چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد
۲
واقف شده از حال شهیدان تو در حشر
هر دیده که بر نامهٔ اعمال تو افتد
۳
آن چشم که بندد نظر از منظر خورشید
چشمی است که بر جلوهٔ تمثال تو افتد
۴
آن کار که جز دادن جان چاره ندارد
کاری است که با غمزهٔ قتال تو افتد
۵
هر کس که خبر شد ز گرفتاری من گفت
بیچاره اسیری که به احوال تو افتد
۶
ای مرغ دل ار باخبر از لذت دامی
میکوش به حدی که پر و بال تو افتد
۷
ای خواجه گر این است طبیب دل عشاق
مشکل که به فکر دل بدحال تو افتد
۸
فالی بزن ای دل ز پی دولت وصلش
باشد که خود این قرعه به اقبال تو افتد
۹
از شعلهٔ آه تو فلک سوخت فروغی
آتش به سراپردهٔ آمال تو افتد
نظرات