
فروغی بسطامی
غزل شمارهٔ ۱۷۰
۱
هر خم زلف تو یک جمع پریشان دارد
وه که این سلسله صد سلسله جنبان دارد
۲
چنبر زلف تو گر نیست به گردون هم چشم
پس چرا گوی قمر در خم چوگان دارد
۳
سر نالیدن مرغان قفس کی داند
آن که از خانه رهی تا به گلستان دارد
۴
شد چمن انجمن از بوی خوشش پنداری
که سمن در بغل و گل به گریبان دارد
۵
با وجودی که رخ از پرده ندادهست نشان
یک جهان واله و یک طایفه حیران دارد
۶
بس که از الفت عشاق به خود پیچیدهست
بر سر سرو سهی سنبل پیچان دارد
۷
کاش یعقوب بدیدی رخ او تا گفتی
فرقها یوسف من تا مه کنعان دارد
۸
تا نرفتم ز در دوست نشد معلومم
که سر کی طلب این همه حرمان دارد
۹
تشنه لب کشت مرا شاهد شیرین کاری
که لبش مشک ز سرچشمهٔ حیوان دارد
۱۰
دوست را صبر دگر هست فروغی ور نه
بوستان هم سمن و سنبل و ریحان دارد
تصاویر و صوت


نظرات