فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

غزل شمارهٔ ۱۷۴

۱

گر نه آن زلف سیه قصد شبیخون دارد

پس چرا دل همه شب حال دگرگون دارد

۲

من و نظارهٔ باغی که بهاران آنجا

خاک را خون شهیدان تو گلگون دارد

۳

من دیوانه و زلف تو گرفتن، هیهات

زان که این سلسله صد سلسله مجنون دارد

۴

در خور خرمی هر دو جهان دانی کیست

آن که از دست غمت خاطر محزون دارد

۵

گرچه خوبان به ستم شهرهٔ شهرند اما

دل سنگین تو کین از همه افزون دارد

۶

می‌توان یافت ز خون باری چشم مردم

که لب لعل تو دل های جگر خون دارد

۷

در وجودی که تویی کی ره صحرا گیرد

در درونی که تویی کی سر بیرون دارد

۸

هر کجا جلوهٔ بالای تو باشد به میان

راستی سرو کجا قامت موزون دارد

۹

نه همین فتنهٔ چشم تو فروغی تنهاست

چشم فتان تو یک طایفه مفتون دارد

تصاویر و صوت

نظرات